شعر سفر
همه شب با دلم کسي مي گويد
<سخت آشفته اي زديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد
مي رود، مي رود، نگهدارش>
من به بوي تو رفته از دنيا
بي خبر از فريب فرداها
روي مژگان نازکم مي ريخت
چشمهاي تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهاي تو داغ
گيسويم در تنفس تو رها
مي شکفتم ز عشق و مي گفتم
<هر که دلداده شد به دلدارش
ننشيند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش>
آه، اکنون تو رفته اي و غروب
سايه مي گسترد به سينة راه
نرم نرمک خداي تيرة غم
مي نهد پا به معبد نگهم
مي نويسد به روي هر ديوار
آيه هائي همه سياه سياه
نظرات شما عزیزان: